طرفدارهای هری پاتر

دانلودواخبارو.....درباره ی هری پاتر

طرفدارهای هری پاتر

دانلودواخبارو.....درباره ی هری پاتر

درباره وبلاگ

فصل ۲

فصل دوم

بازگشت در گریمولد
چند ثانیه بعد هری کنار مالفوی جلوی در شماره ده گریمولد پلیس بودند.مالفوی در زد.کسی که در را باز کرد خانم ویزلی بود که با دیدن هری همان ظاهر همیشگی را به خود گرفت و گفت:سلام هری.چطوری؟
هری که هنوز در شک بود فقط سر تکان داد. که باعث شد خانم ویزلی با حالتی که اصلا به او نمی آمد به مالفوی نگاهی بیاندازد وبگوید: مالفوی زود بگو ببینم باهاش چیکار کردی فقط اگه یه مو از سرش...
مالفوی وسط حرف خانم ویزلی پرید و گفت: زیاد تند نرو! من فقط کاری که دستور داشتم کردم.
ناگهان صدایی آشنا به گوش رسید: دیگه نبینم با ما درم اینطوری صحبت کنی ها!
رون و جینی و هرمیون دم در آشپزخانه در حال نگاه کردن به مالفوی بودند. مالفوی ترجیح داد چیزی نگه واز پله ها بالا رفت. هری میخواست بگه از خونه من برو بیرون که چیزی را دید که در جایش سنگ کوب کرد. نارسیسا بلک مادر مالفوی بالای پله ها بود و داشت پایین می آمد. وقتی به پایین پله ها رسید به سمت خانم ویزلی رفت و گفت: مالی عزیز اینقدر سخت نگیر دراکو پسر خوبیه!
خانم ویزلی که از قیافه اش مشخص بود دوست ندارد با کسی اینقدر سریع گرم بشود با او به آشپز خانه رفت. وقتی آنها رفتند هری تازه متوجه نکاه گرم جینی شد و با یک لبخند جوابش را داد.برای یک لحظه همه جا ساکت شده بود و بعد هرمیون گفت: خوب بهتره بریم تو اتاق و صحبت کنیم.
هری با سر موافقت کرد و همه با هم طبقه بالا رفتند. آخرین نفر رون بود که در را پشت سرش بست.هری قبل از همه گفت: اول به من بگید انجا چه خبره؟
رون گفت: اینجا تا دلت بخواهد خبر هست!
هری گفت: منظورم مالفویه.
جینی گفت: به ما هم چیزی نگفتن فقط گفتن که مالفوی و مادرش با ما هستن.
هری گفت:یعنی چی؟ مثلا اینجا خونه منه!
هرمیون گفت: من مطمئن نیستم ولی فکر کنم یه خبری هست.
رون گفت: آره. اون روز هم مامان گفت براتون یه سورپرایز داریم.
هری خواست بازم سوال بپرسه که صدای زنگ در اومد. ولی بر خلاف انتظار هری صدای خانم بلک در نیامد.صدای لوپین و تانکس از پایین میامد.هری پرسید: چرا مادر سیریوس سرو صدا نمیکنه؟
جینی گفت: نمی دونم بعد اینکه اون مرده اومد تونستن برش دارن.
هری گفت: اون مرده دیگه کیه؟
رون گفت: معلوم نیست یه شب سر و صدای زیادی شنیدیم ولی وقتی خواستیم بیایم بیرون دیدیم درها بسته شده مامان هم داشت گریه میکرد.
هرمیون گفت: آره از اون روز همه رفتار عجیبی دارن. در اتاق بالا هم بستن.مالفوی هم اون شب اومد.
جینی گفت:آره دیشب صدای پای یه نفرو شنیدم که از اون اتاق بیرون میومد.
هری که هیچی سر در نمی آورد گفت: عجیبه... واقعا عجیبه.
کمی بعد صدای بیل و فلور وبعد مکگوناگال و مودی و کینگزلی آمده بودند.تقریبا تمام اعضای محفل آمده بودند.بعد خانم ویزلی در اتاق را باز کرد و گفت: بچه ها بیاین پایین وقتشه.
وقتی خانم ویزلی رفت رون گفت:وقت چیه؟!
وقتی رسیدند پایین تمام اعضای اصلی محفل اونجا بودند. آقای ویزلی هم داشت با چارلی حرف میزد. بعد با صدای خانم ویزلی انگار یادش آمده باشد چه کار باید بکند سرش را به سمت بقیه برگرداند وشرو ع کرد به حرف زدن: خوب من مالی به دستور یک نفر شما رو امروز اینجا جمع کردیم تا یک خبر مهم رو به شما بدیم.
فرد که با جرج گوشه ای نشسته بود پرسید:اون یک نفر کیه؟
خانم ویزلی گفت:مسأله درست همینجاست ولی قبلش باید بدونید که این خبر به دلایل مهمی که ما هم ازشون بی خبریم نباید به بیرون از اینجا درز کنه.پس...
_: مالی اینقدر طولش نده خودم اومدم.
تانکس و فلور و رون همراه با چند نفر دیگر از تعجب روی زمین افتادند.هری دستش را به دیوار گرفت باور نمیکرد. تنها کسانی که تعجب چندانی نکرده بودند خانم و آقای ویزلی بودند.
درست رو به روی هری چشمان آبی رنگی که متعلق به دامبلدور بودند به هری زل زده بودند

فنفیکشن

فصل اول خروج از پریوت درایو چند روز از خروج هری از هاگوارتز می گذشت. ولی هری نمی توانست آن صحنه را فراموش کند. سوروس...لطفا...سوروس.اواداکداورا... . هری واقعا نمیدانست چه اتفاقی افتاده از پشت روی تختش افتاده بود. به سقفی پر از تار عنکبوت خیره شده بود.صدای دادهای بلند دادلی و عمو ورنون از طبقهی پایین میامد. اما هیچ چیز نمی توانست مزاحم افکار هری هری بشود. هری فقط به یک چیز فکر میکرد: انتقام. انتقام از اسنیپ. کسی که پدرش را در دوران مدرسه زجز می داد وبعد پیش گویی را برای ولدمورت شرح داده بود و پدر و مادرش را به کام مرگ فرستاده بود.سپس با تأخیری که در خبر دادن به محفل کرده بود کرده بود باعث شده بود پدر خوانده اش که جای پدرش را گرفته بود بمیرد. وحالا یکی از نزدیکتری افراد را به هری کشته بود. دامبلدور بزرگترین جادوگری که هری میشناخت.کسی که از همه بیشتر بر گردن اسنیپ حق داشت توسط خود اسنیپ کشته شد. هری یک لحظه از جایش بلند شد.صدای دادلی و عمو ورنون قطع شده بود گویا به توافق رسیده بودند. اما حالا در سر هری آشوبی بود. چه سکوت عجیبی. حتی صدای دستمال خاله پتونیا که انگار قصد داشت با آن دیوار را سوراخ کند قطع شده بود. سکوت و احترام گذاشتن به دیگران عجیب ترین چیز در خانه دورسلی ها بود. به آرامی در را باز کرد. از پله ها پایین رفت.خاله پتونیا و دادلی و عمو ورنون در گوشه ای از خانه بیهوش افتاده بودند. هری با سرعت بهسمت آنها دوید. ولی قبل از این که به آنها برسد. جهش برق قرمزی را در اتاق احساس کرد. به سرعت برگشت و از تعجب فریاد زد ولی قبل از اینکه فریادش را تمام کند طلسم قرمز به او خورده بود و روی زمین افتاد. نمی توانست حرکت کند.نمیدانست برای چی تعجب کرد. برای اینکه ناگهان آن طلسم را دیده بود. یا اینکه دراکو مالفوی داشت به سرعت به سمتش می آمد! خیلی عجیب بود ولی نه از نگاه شرورش خبری بود نه از لبخند بی معنی که همیشه همراهش بود. آرام به سمت هری آمد و گفت: سلام پاتر منو یادت میاد؟ فکر نکنم ذهن ضعیفت اینقدرتوانایی داشته باشه. هری اگر میتوانست حتما اونو با دستای خودش میکشت.حالا مالفوی بالای سر هری رسیده بود آرام چوبش را در آورد و به سمت هری گرفت.دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد. اما بر خلاف فکر هری مالفوی اونو آزاد کرد.هری خیلی آرام بلند شد. مثل اینکه یک رویأ بود. مالفوی گفت: زود باش قبل از اینکه مأمورای وزارت خونه بیان سراغ اینا(با چوبش به دورسلی ها اشاره میکرد) وسایلت رو جمع کن بریم. هری که گیج شده بود پرسید:کجا؟ مالفوی که انگار کمی عصبی بود گفت: محفل ققنوس. هری که حالا کاملا بلند شده بود با تردید و کمی هم خشم به مالفوی نگاه میکرد. مالفوی گفت:اگه میخواستم بکشمت حالا زنده نبودی حالا هم زود باش. من حوصله ندارم همه چیزو تو محفل می فهمی. ده دقیقه بعد هری حاضر شده بود. نمیدانست چرا ولی حسی بهش میگفت که به مالفوی اعتماد کند. هری گفت: چطوری میریم؟ مالفوی جواب داد: آپارات میکنیم. هری گفت: ولی من که امتحان ندادم. مالفوی که به سمت در میرفت گفت: پس چطوری پارسال دامبلدور رو آوردی به هاگزمید؟ هری که با تعجب در جایش خشک شده بود پرسید: ولی تو از کجا میدانی؟ مالفوی در را باز کرد و گفت: جواب هایت را در محفل میگ